کد مطلب:140329 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:131

استغاثه امام و منقلب شدن حر بن یزید ریاحی
به نوشته ابومخنف همینكه از در خیمه ناله غریبی مظلوم كربلاء به هل من ناصر ینصرنا و هل من مجیر یجیرنا بلند شد صدای استغاثه و زاری آن بزرگوار در آن صحرای وحشتزا پیچید و به گوش حر بن یزید ریاحی رسید دلش از جا كنده شد، بدنش به لرزه درآمد و در دریای حیرت فرو رفت و غرق در بحر تفكر شد، بنا كرد در غرق حمیتش به زدن و خون تشیعش در جوشیدن، نور هدایت در ساحت دل آن مقبل تابید و صورتش مثل قرص قمر درخشید و دست قدرت سبحانی وی را از جنگ وساوس شیطانی نجات داد و حضرت پروردگار خطاب به شیطان فرمود:

ان عبادی لیس لك علیهم سلطان یعنی وی از عباد مخلص ما است تو را قدرتی بااین صاحب همت نیست، پس حر دلاور تازیانه بر مركب زد و خود را به پسر سعد بداختر رسانید فرمود:

أتقاتل انت مع هذا الرجل، آیا با این غریب بی یار خیال مقاتله و كارزار داری یا اینكه اینها اسباب چینی است برای بیعت گرفتن؟

آن ناپاك گفت: ای و الله قتالا شدیدا یعنی آری به ذات خدا جنگی سخت خواهم كرد كه آسانترش آن باشد كه سرها از تن و دستها از بدن جدا شود.

حر فرمود: آنچه پسر فاطمه از شما خواهش كرده به عمل نخواهید آورد؟


پسر سعد گفت: اگر اختیار با من بود هر آینه خواهش حسین را اجابت می كردم اما چكنم حكم امیر است یا بیعت و یا جنگ.

رخسار حر زرد شد، سر بزیر انداخت، خود را به عقب كشید در موقف خود ایستاد، پسر فرخنده سیرش هم با سنان و سپر در لشگر ایستاده بود، یك طرف حر، قرة بن قیس ریاحی كه پسر عموی حر بود قرار داشت، حر به او فرمود: هل سقیت فرسك آیا مركب خود را آب داده ای؟

گفت: نه یابن عم

حر فرمود: چرا كوتاهی كردی، حالا نمی خواهی آب بدهی؟

قره از گفتار حر به خیال افتاد با خود گفت: این شیرمرد می خواهد از جنگ طفره بزند و با پسر فاطمه روبرو نشود

گفت: من اسب خود را آب نخواهم داد.

حر گفت: پس من می روم مركب خود را آب بدهم، حر در این خیال بود كه ناگاه دو مرتبه ناله استغاثه و زاری حضرت به گوشش رسید كه می فرمود:

اما من مجیر یجیرنا، اما من معین یعیننا، اما من ناصر ینصرنا.

ابومخنف می گوید: حر دلاور كه این ندای امام علیه السلام را شنید رو كرد به قره فرمود:

پسر عم آیا نمی شنوی صدای غریبی امام ابرار و ناله بی كسی سلطان بی یار را؟

اما تنظر الی الحسین علیه السلام كیف یستغیث و لا یغاث و یستجیر و لا یجار

آیا نگاه نمی كنی چگونه در خیمه تكیه به نیزه بی كسی داده هر چه استغاثه می كند كسی به فریادش نمی رسد فهل لك ان تسیربنا الیه و نقاتل بین یدیه آیا می توانی با ما یار شوی این لشگر را بگذاری دست از این عالم برداری با هم برویم خدمت جگر گوشه مصطفی اگر بنای كارزار شد یاریش كنیم فان الناس عن هذه الدنیا راحلة و كرامات الدنیا زائلة فلعلنا نفوز بالشهادة و نكون من اهل


السعادة.

ای پسر عم دنیا جای ثبات و قرار نیست و نعمتهای دنیا بر هیچ كس پایدار نمی ماند، شاید از دولت این غریب دولت شهادت نصیب ما گردد و نام ما در زمره اهل سعادت مرقوم شود در حشر با پسر پیغمبر محشور شده و از نعم باقیه مسرور گردیم.

قره بی سعادت گفت: مرا با این كار حاجت نیست.

حر سعادتمند روی از آن بیگانه برگردانید و روی به پسر فرخ سیر خود آورد و فرمود:

یا بنی لا صبر لی علی النار و لا علی غضب الجبار و لا ان یكون غدا خصی احمد المختار.

پسرم مرا طاقت حرارت جهنم نبوده و نمی توانم غضب حق تعالی را تحمل كنم و توان اینكه در فردای قیامت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم دشمن من باشد ندارم، شنیدی صدای استغاثه جگر گوشه پیغمبر را هر چه زاری كرد كسی یاری ننمود یا بنی سر بنا الیه برو تا به سوی حسین رو نهیم.

فرزند ارجمند حر گفت: یا ابه حبا و كرامة به چشم فرمان تو بر من مطاع است.

فجعل یدنوا من الحسین علیه السلام قلیلا قلیلا، پس به قصد شرفیابی حضور سلطان العالمین آهسته آهسته، كم كم پیش آمدند و صفوف را شكافتند و از كنار اوس مهاجر عبور كردند اوس مهاجر پرسید: ای دلیر چه خیال داری، می خواهی میدان داری و اظهار شجاعت و دلاوری كنی؟

حر جواب مهاجر را نداد فاخذه مثل الافكل بدن حر در پشت زین مثل بید می لرزید كه صدای استخوانهای بدنش شنیده می شد.

مهاجر گفت: ای حر بالله حالت تو را دگرگون می بینم، من تو را در معارك دیدار كرده ام دلیریهای تو را سنجیده و پسندیده ام اگر كسی از اشجع شجاعان


كوفه از من سؤال می كرد من تو را نشان می دادم حال چطور این قدر مضطرب و ترسان می باشی؟

حر گفت: و الله اخیر نفسی بین الجنة و النار، ای مهاجر به ذات پروردگار خود را میان بهشت و نار می بینم ولی بهشت را اختیار می كنم، این بگفت تازیانه بر مركب نواخت مثل باد صرصر تاخت.

مرحوم سید در لهوف می نویسد:

و یده علی رأسه و هو یقول: اللهم الیك انبت فتب علی فقدارعبت قلوب اولیائك و اولاد بنت نبیك.

حر سعادتمند و سرافراز دست بر سر گذارده با حالتی زار و گریان و از روی عجز و نیاز می گفت:

پروردگارا به سوی تو بازگشتم، توبه مرا قبول و گناهم را ببخشای كه دل دوستان تو را بترس انداختم و اولاد دختر پیغمبر تو را مضطرب ساختم از كردار زشت خود پشیمانم.

همین نحو زمزمه می كرد و گریان گریان می آمد تا خود را به صف اصحاب حضرت رساند، یاران راه دادند آن مرد دیندار چون چشمش بر جمال پر ملال حسینی افتاد ناله از دل كشید خود را از مركب به زیر انداخت صورت به خاك مالید، قدم امام علیه السلام را بوسید و زار زار گریست و عرضه داشت:

شعر



آمدم ای دوست با حال خراب

سینه ام شد از غم هجرت كباب



جان نباشد آنكه از بهر تو نیست

خشك باد آبی كه در نهر تو نیست



یابن رسول الله التوبه التوبه، از سر تقصیر من در گذر

ابومخنف می نویسد:

ثم بكی بكاءا شدیدا و قال الامام علیه السلام: ارفع رأسك یا شیخ.


بعد از گریه بسیار امام ابرار فرمودند: ای جوانمرد سر بردار زیرا

فرد



سر نامور لایق خاك نیست

سزای ثریا جز افلاك نیست



به روایتی خود حضرت دست آورد و سر حر را از روی خاك برداشت با دست مرحمت گرد و غبار از سر و صورت آن فرخنده اقبال پاك كرد.